محل تبلیغات شما

afsaneye1900



تو نجاتم دادی.
آرومم کردی.
کنارم بودی.
موقع هایی که خیلی حالم گرفته بود خوبم کردی.
زمانی که از دست همه شاکی بودم. زمانی که نفهمی دیگران رو مخم بود. زمانی که نمی تونستم حرف بزنم با هیشکی. حتی با عکس خودم توی آیینه. حتی توی دل خودم با خودم. تو به دادم رسیدی.
تو، گذشتن از اون همه درد و رنج مزخرف زندگیم رو برام راحتتر کردی.
تو من و خندوندی. بدون هیچ دلیلی. از ته ته دل.
گاهی هم گریوندیم و سبکم کردی.
یه جوریه. حس میکنم فقط تو واسم موندی.
تنهای تنهام توی این برهوت. تنها توی یه دنیایی که انگار قرن هاست دچار خشکسالی شده.
تنهام با این آدمای طاعونی! .
کلافه میشم از اینکه بازم یاد چیزای بد زندگیم می افتم.

دستمو به طرف میز جلوی پام می برم. بلندت می کنم. میارمت به طرف دهنم.
 و تورو یک نفس سر میکشم!


تو جام وول می خورم.
تاریکه.
دیگه دارم اذیت می شم.
صداها دارن بلند و بلندتر می شن.
تازگیا همش یه بویی این دنیای تنگ و تاریکم و پر میکنه.
نمی دونم بوی چیه؟
اما یه کم آشناست.
انگار با بوی خون قاطیه. بوی دود لاستیک سوخته. بوی بادوم. بوی اگزوز ایران پیما.!
یه چیزی اشتباهه. یه چیزی مشکوکه. اون بیرون انگار همه چی قاطی پاطیه. همه گیجن. دود همه جارو گرفته.
بیابونه. خشکه. بی آب و علف و درخته. 
انگار اون بیرون حیوونام نفسای آخرشونه.
درگیرم.
با خودم.
کجام؟
باید چیکار کنم؟
از کی کمک بگیرم؟
تو چی میگی دوست ندیده و نشناخته من؟
به دنیا بیام یا نه؟؟؟!


دستش را دراز می کند و با بی میلی یکی از شکوفه ها را از روی درخت می چیند و با شک و دو دلی که در صورت و چشمهایش موج می زند، شکوفه را به بینیَش نزدیک می کند. ابتدا نفسی کوچک می کشد، نفسی کوچک و بریده بریده. مثل اینکه می خواهد برای اولین بار کاری بزرگ و ترسناک را امتحان کند و از ترس غافلگیر شدن، آن را آرام آرام، با احتیاط انجام می دهد. نفس عمیق تری می کشد. بوی تلخی مشامش را پر می کند و به همراه آن گویی زهری تلخ وارد گلو و ریه اش می شود.
الان ببینمت که چی بشه؟ الان که چن تا دونه از موهای شقیقم سفید شده؟ الان که دیگه کمتر می تونم راه برم؟ الان که وقتی زیادی راه می رم و کار می کنم زودی خسته میشم؟ الان ببینمت که چی بشه؟ الان که نمی تونم اون شادی و نشاط دوران جوونیمو بهت منتقل کنم؟ الان که از درون هنوز مثل یه بچه کلاس سومی هستم اما روکشم کهنه و متروکست؟ الان ببینمت که چی بشه؟ بگم دوست دارم؟ بگم می پرستمت؟ بگم عاشقتم؟ خجالت آوره. چی بهت هدیه کنم؟ پیریمو؟ فرسودگیم رو؟ هر چیزی یه وقتی داره دیگه.
انگار کسی با یک چوب بزرگ تمام تنش را کوبیده باشد. نمی تواند از جایش بلند شود بدنش چسبیده به رختخواب. بیشتر از همه چیز حس سنگینی که روی دلش است دارد اذیتش می کند. می ترسد. می ترسد پشیمان شود. آخراین تصمیم را توی همین یکی دو روز اخیر گرفته بود. می ترسد اشتباه باشد. یعنی می ترسد از نظر منطقی اشتباه باشد. اما از احساسش مطمعن بود. احساس او هیچ وقت به او دروغ نمی گفت. بلاخره به هر زور و بلایی شده از جایش بلند می شود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ی با نشاط ما کشاورزی پایدار با همدلی وهمزبانی