تو نجاتم دادی.
آرومم کردی.
کنارم بودی.
موقع هایی که خیلی حالم گرفته بود خوبم کردی.
زمانی که از دست همه شاکی بودم. زمانی که نفهمی دیگران رو مخم بود. زمانی که نمی تونستم حرف بزنم با هیشکی. حتی با عکس خودم توی آیینه. حتی توی دل خودم با خودم. تو به دادم رسیدی.
تو، گذشتن از اون همه درد و رنج مزخرف زندگیم رو برام راحتتر کردی.
تو من و خندوندی. بدون هیچ دلیلی. از ته ته دل.
گاهی هم گریوندیم و سبکم کردی.
یه جوریه. حس میکنم فقط تو واسم موندی.
تنهای تنهام توی این برهوت. تنها توی یه دنیایی که انگار قرن هاست دچار خشکسالی شده.
تنهام با این آدمای طاعونی! .
کلافه میشم از اینکه بازم یاد چیزای بد زندگیم می افتم.
دستمو به طرف میز جلوی پام می برم. بلندت می کنم. میارمت به طرف دهنم.
و تورو یک نفس سر میکشم!
تو جام وول می خورم.
تاریکه.
دیگه دارم اذیت می شم.
صداها دارن بلند و بلندتر می شن.
تازگیا همش یه بویی این دنیای تنگ و تاریکم و پر میکنه.
نمی دونم بوی چیه؟
اما یه کم آشناست.
انگار با بوی خون قاطیه. بوی دود لاستیک سوخته. بوی بادوم. بوی اگزوز ایران پیما.!
یه چیزی اشتباهه. یه چیزی مشکوکه. اون بیرون انگار همه چی قاطی پاطیه. همه گیجن. دود همه جارو گرفته.
بیابونه. خشکه. بی آب و علف و درخته.
انگار اون بیرون حیوونام نفسای آخرشونه.
درگیرم.
با خودم.
کجام؟
باید چیکار کنم؟
از کی کمک بگیرم؟
تو چی میگی دوست ندیده و نشناخته من؟
به دنیا بیام یا نه؟؟؟!
درباره این سایت